هرجور باشد، هر دردی باشد، درمان هم اگر نداشته باشد، آن «بزرگتر» دستت را میگیرد و از ته دره سرنوشت، از ته دره غم، از ته دره سردرگمی، بالایت میکشاند. همان جا که «امید» روی خاک افتاده است!
به گزارش مجله آنلاین، متن پیش رو یادداشت «آنلاین» برای شهیدان خدمت است که در ادامه میخوانید؛ «بگذار ببینیم. اگر گرم باشد، یعنی هنوز جان دارد…» حقیقت مکث میکند. ساعتهاست با امید در مجادلهاند. امید خستهجان است اما میگوید کوتاه نیا؛ ادامه بده: «سمت راست؛ بالا! عوض کن.»
امید است دیگر؛ میخواهد با خیالِ معجزه هم که شده زنده بماند… اما جوابش یک پنج حرفی تلخ است: «ندارد!» پتک حقیقت پشت هم توی سر امید میخورد: «سرد است. بدنها سرد است…»
امید سوسو میزند؛ خودش را به نشنیدن میزند: «حرارت ندارد؟»
حقیقت لگد به گرده بیجان امید و خیالهایش میکوبد: «نه! نه!»
نفسنفس میافتد؛ امید سوسو میزند: «هیچی؟» حقیقت بیرحم و قاطع است: «نه!»
ساعتهاست از حقیقت سیلی خورده؛ سیاه و کبود و خونآلود شده است، اما هر طور بوده خودش را تا صبح، تا اینجا، تا دامنههای پر از مه ورزقان بالا کشیده است.
قبل از اینکه بمیرد، قبل از اینکه روی شیب کوهها سُر بخورد و گم شود، آخرین چنگ را به صورت حقیقت میکشد: «هیچکدام حرارت ندارند؟»
هیچ نقطه روشنی روی صورت حقیقت نیست: «هیچ»
قلبِ امید میایستد. امید، عقب عقب میرود و پرت میشود پایین؛ ته دره… ته درههای سبز و تاریک ورزقان؛ ته دره غم؛ ته دره ناباوری؛ ته دره سرنوشت…
*
بعد از این همه سقوط ته درّه سرنوشت، هنوز «باور کردن» بدجوری سخت است.
قلب قرمز را زیر متنها میگذارم. بعد نگاهم روی عکس قفل میشود. عکسهای سیاه سفید؛ عکسهایی با نوار مشکی، عکس گلدانهای سیاه و گلایلهای سفید، عکس یک ظرف خرما کنار قاب کوچکی از لبخند حاجآقا.
امروز هم باید نوشت؛ مثل هر روز، مثل همه روزهایی که زمینگیر شده بودیم. مثل فردای پلاسکو، فردای سانچی، فردای فرودگاه بغداد، فردای ترور مردم در شاهچراغ، فردای انفجارهای کرمان، فردای تابوت سبک کاپشن صورتی، فردای رحلت امام، فردای بهشتی؛ فردای رجایی و باهنر…
آن روزها چطور گذشت؟ چطور نوشتند؟ امروز ولی یک جور عجیب و مبهوتکنندهای کلمه پیدا نمیشود. جمله کنار هم نمینشیند.
امروز هم میگذرد. مثل همه آن فرداها! امروز هم کلمه دستمان را میگیرد و توی جمله کنار خود مینشاند. امروز هم تمام میشود. اما یک تکه از ما و روشنیهایمان را میکَنَد و با خود میبرد. مثل همه فرداهایی که حقیقت بعد از شکست امید، شلاق میزند…
*
خبر نداشتم که قرار است بیاید. از این روستا به آن روستا پرسه میزدم و پای حرف مردم سیلزده دشتیاری مینشستم. جمعهای که گذشت انتخابات مجلس بود و صدای محرومیت نمگرفته مردم سیستان و بلوچستان بعد از سیل را زیر اخبار سیاسی، کمجان کرده بود.
یکی از روستاها زن حاملهای لب جوب آبی که از سیل جاری شده بود لباس میشست و برایم گلایه میکرد: «یک نفر نیامد به ما سر بزند!» نمیگفت نماینده مجلس؛ نمیگفت وزیر! منظورش در حد دهیاری و فرمانداری و استانداری بود…
از روستا، زن و بچههایی که لباسهای بلوچ در سایزهای نمکین به تن داشتند خداحافظی کردم و توی ماشین برایشان دست تکان دادم. احساس بیمصرف بودن اذیت میکرد. میدانستم تا یک مسؤول درست و حسابی سر نزند، کار جمع نمیشود. اما وضعیت یک جوری فشل بود که امید ندارم کسی خودش را برساند.
فردایش توی یک سالن ورزشی بستههای کمک معیشتی را دپو کرده بودند تا برای روستاها بفرستند. میان شلوغیها خبر رسید رئیسجمهور قرار است بیاید اما کجای منطقه؟ هیچ خبری نبود.
تلاشهایم فایده نداشت؛ کسی نم پس نمیداد مقصد کجاست. حقیقت، امنیتِ رئیسجمهور بود؛ ولی من امید داشتم دورش بزنم.
به هر در و به هر کس که میشناختم، رو زدم. بعد از حدود دو ساعت پیگیری، ۵۰ تماس محلی و غیرمحلی و هزار خواهش و اصرار، اطلاعاتی حدودی و تک کلمهای دستم را گرفت. گمان میکردم همین دور و بر فرمانداری، جایی در میان مردم حاضر شود. اما مقصد یک روستای دورافتاده بود به اسم «دور».
ساعتی بعد در آبهای جمع شده نزدیک روستا دنبالش راه میروم. نیروی حفاظت که احتمالاً خبر دارد کسی از رسانهها دعوت نشده، مدام راه میکروفونم را میبندد. دور میزنم و از آن طرف میکروفون را جلوی رئیسجمهور میگیرم.
روستاییها خوشحالاند و میگویند فکرش را هم نمیکردیم یک روز رئیسجمهور تا اینجا بیاید. یک نفرشان جلو میرود و چشم در چشمش میگوید: «آقای رئیسی! من از مخالفان جدی شما بودم؛ اما همین که به ما سر زدید نگاهم را عوض کرد… حالا طرفدار شما هستم…»
نیروی حفاظت باز سر راه میکروفونم را با دست سد میکند. نمیشناسمش. صورت توپر و محاسن جوگندمی دارد. میگویم: «سید! بگذار کارم را بکنم!» و یک بار دیگر جمعیت را دور میزنم و از طرف مقابل نزدیک رئیسی میشوم.
ماجرا چند باری تکرار میشود. آن وسط یک گفتوگوی اختصاصی با رئیسجمهور میگیرم تا به قول بچهها کار را درآورده باشم. بعد از گفتوگو یک بار دیگر نیروی حفاظت خودش را میرساند: «کافیات نشد؟» دو سه قدم با رئیسی فاصله دارم. خودم را نزدیکتر میکشم و صدا را بلند میکنم: «حاجآقا! این عزیزان ناراحت میشوند ما از شما فیلم و خبر میگیریم…»
نیروی حفاظت ریز ریز عقب میکشد، گرچه چپچپ نگاهم میکند اما تقریباً میخندد.
حاجآقا میگوید: «نه خانم!» و بعد با دو سه جمله از رسانه تشکر میکند که نه دقیق یادم میآید و نه دل و دماغش را دارم که فیلمش را حالا دوباره ببینم.
غروب میشود و کاروان حاجی، روستا را ترک میکند. مردهای روستا گعده کردهاند و از بازدید رئیسجمهور حرف میزنند. لباسهای خیس و به گِل نشسته، توان راه رفتن نگذاشته است. وسط بیابان لب آب مینشینم تا فیلمبردار راشهای آخر را هم بگیرد. آفتاب غروب میکند و نور نارنجیاش روی باقیمانده سیل یک جوری میرقصد که انگار لب دریا نشسته باشم.
به تهران زنگ میزنم و گلایه میکنم که چرا رسمی خبر ندادهاند. کسی که پشت تلفن است میگوید: «برای کار رسانهای نیامده بود…»
فیلمبردار صدایم میکند. باید برویم. میگوید فیلم تشکر رئیسجمهور از رسانهها حسابی چرخیده است. میخندد: «چرا حاجآقا صدایش کردی؟» میگویم: «نمیدانم. صمیمی بود. جور دیگری بر زبانم نمیچرخید.»
اسم و عکس شهدا میآید. «سید مهدی موسوی؛ سرتیم حفاظت رئیسجمهور». همان است که در دشتیاری کلنجارهایم کلافهاش کرده بود… من که همین طوری و از روی تکیه کلام سید صدایش کرده بودم. او واقعاً سید بود.
حقیقت پتک میکوبد…
*
فرق نمیکند درد چه باشد؛ آدمی معمولاً نارفیق خیلی زیاد دارد. از همانها که کَبکش با ریتم گریههای تو در روزهای سخت خروس میخواند. معمولاً «دوست» زیاد دارد؛ «رفیق» هم تک و توک.
اما غیر از همه اینها آدمی، یک بزرگتر لازم دارد؛ یک پناهگاه. که وقتی درد را پیشش میبرد، پشیمانش نمیکند. همان که خوب بلد است چه جور روی تلاطمها، دست آرامش بکشد؛ یا تو، یک جوری دوستش داری که حتی یک لبخندش برائت آب روی آتش است.
هرجور باشد، هر دردی که باشد، درمان هم اگر نداشته باشد، آن بزرگتر دستت را میگیرد و از ته دره سرنوشت، از ته دره غم، از ته دره سردرگمی، همان جا که امید روی خاک افتاده است، بالایت میکشاند.
حالا، این بار هم دست کلامش را روی سر موجهای نگرانی و غم کشیده و در ملتهبترین لحظات به یک ملت اطمینان خاطر میدهد: «هیچ اخلالی پیش نمیآید…» حرفهایش به دل مینشیند.
جایی در درههای غمآلود ورزقان، صدای «امید» که چند ساعت پیش ته دره سرنوشت سقوط کرده بود، دوباره بلند میشود. سو سو میزند.
امید زنده است؛ ایران زنده است؛ و تا وقتی این دو پابرجاست، غمی نیست… هرچند سرنوشت یک تکه از ما و روشنیهایمان را کنده باشد و برای همیشه با خود برده باشد…
انتهای پیام