رضا قطبی: همه مصمم بودیم که باید رزم‌آرا را سر برید

به گزارش خبرگزاری مجله آنلاین، روز پنج شهریور رضا قطبی رئیس تلویزیون ملی ایران در فاصله‌ی سال‌های ۴۲ تا ۵۷ و پسردایی فرح پهلوی در سن ۸۶ سالگی در پاریس درگذشت. اخیرا یعنی چند ماه پیش از درگذشت او کانال بنیاد مطالعات ایران ده فایل صوتی از مصاحبه با ایشان منتشر کرد که طی دو مصاحبه در مقاطع زمانی مختلف با مهناز و غلامرضا افخمی در سال‌های ۱۹۸۸، ۱۹۹۶ و ۲۰۰۱ انجام گرفته بود. با توجه به این‌که آگاهی چندانی از زندگی رضا قطبی وجود ندارد، سرگذشت او از زبان خودش که در گفت‌وگوهای یادشده تقریبا به طور کامل بیان شده، می‌تواند راه‌گشای بسیاری از پژوهشگرانی باشد که روی موضوعاتی چون فعالیت‌های سیاسی دبیرستان البرز در دهه‌ی ۳۰، احزاب ملی و کمونیست در آن دهه، چگونگی تاسیس تلویزیون ملی در ایران و… کار می‌کنند. ما در مجله آنلاین قصد داریم طی چندین قسمت که احتمالا طولانی هم خواهد بود متن این گفت‌وگوها را با مخاطبان گرامی بازخوانی کنیم. در ادامه قسمت دوم از این متن طولانی را تقدیم حضورتان می‌کنیم. گفتنی است متن مصاحبه‌ی رضا قطبی در هیچ منبع دیگری وجود ندارد.

مصاحبه با رضا قطبی، مصاحبه‌کننده مهناز افخمی/ تاریخ شفاهی مرکز مطالعات ایران

جون ۱۹۸۸/ خرداد ۱۳۶۷

مدرسه‌ی البرز چه؟ از البرز چه خاطره‌ای دارید؟

البرز دوره‌ی خیلی سیاسی‌ای بود یعنی ما اگه اشتباه نکنم سال ۱۳۲۸ یا ۲۹ بود که به البرز رفتیم. دوره‌ی شدید فعالیت سیاسی بود در آن زمان. قبلش حتی وقتی ما در دبستان بودیم یه نوع آگاهی سیاسی و آمادگی به فعالیت سیاسی در بچه‌هایی ۱۱-۱۲ ساله‌ای که ما بودیم کاملا وجود داشت. من در دبستان کلاس پنجم دبستان یک انشا به ما دادند که مثلا «ناگوارترین صحنه چیست؟» من آن زمان چون شاگرد خوب کلاس بودم و شاگرد اول دوم کلاس بودم من‌جمله انشایم خوب بود. صحنه‌ای که من نوشته بودم سه جلد کتاب «تاریخ ایران باستان» مرحوم پیرنیا را دارم می‌بینم روی کتابخونه‌ای که پدرم بهم داده و این کتاب‌ها رو خوندم و بزرگی و عظمت ایران گذشته را با وضع فلاکت‌باری که بعدا پیدا کردیم که این وضع فلاکت‌بار هم برای من از دست رفتن قسمت‌های مختلف ایران؛ قفقاز و شهرهای مختلف در منطقه‌ی قفقاز بود، است. و به هر حال از بین رفتن امپراطوری و عظمت کشور بزرگ، این رو به عنوان فجیع‌ترین و ناگوارترین صحنه می‌بینم. البته انشایم دوم شد، انشای اول انشای دوست دیگری بود که یک پیرمرد گدا در یک شب زمستانی را نوشته بود، شد. روی همین خیلی بحث شد سر کلاس و خوب خاطرم هست که من ایرادی به نمره‌ام نداشتم ولی ایراد به این داشتم که چرا آقای معلممون مرتب به چیزهایی که حالت گدا و گرسنه و پیرمرد زمستانی و…. داره و… البته شهرت داشت که ایشان توده‌ای است که مسلما نبود ولی خوب گرایش‌های احتمالا چپی‌اش را ما گروه ناسیونالیستی که تازه در مدرسه درست شده بود نمی‌پسندیدیم. در مدرسه یک گروهی بودیم که همه‌مان خیلی مسائل ملی و ناسیونالیستی برای‌مان مطرح بود. در آن بحثی که سر کلاس درگرفت من دفعه‌ی اول لغت «پان‌ایرانیست» را شنیدم که گفت این حرف‌هایی که شما می‌زنید حرف‌های پان‌ایرانیست‌هاست. بعد من پرسیدم که پان‌ایرانیست‌ها چه کسانی‌اند؟ و وقتی فهمیدم که هستند و چه حرف‌هایی می‌زنند به‌ویژه این‌که می‌گویند «فلات ایران به زیر یک پرچم» خیلی علاقه‌مند شدم، و البته خیلی سخت بود با مراقبت پدر و مادر که یک نفر من رو می‌برد مدرسه و برمی‌گرداند و… یواشکی در برویم و ببینیم مثلا این‌ها چه حرف‌هایی می‌زنند. بعدا یک جلسه‌ای در منزلِ اگر اشتباه نکنم آقای شاپور لشکری تشکیل شد، من خیلی بچه بودم، مثلا یازده‌ساله بودم و به عنوان اولین جوان خردسال پان‌ایرانیست، به گروه پان‌ایرانیست پیوستم. در نتیجه از این دوره، دوره‌ی فعالیت‌های سیاسی توی بچه‌های مدارس خیلی زیاد بود؛ بنابراین وقتی وارد البرز می‌شدیم دیگر مبارزات مربوط به نفت، قتل رزم‌آرا پیش آمد و آمدن دکتر مصدق، ملی شدن نفت و تمام فعالیت‌های مربوط به دوران ملی شدن نفت اساسیِ زندگی آن دوره بود، و هر روز تابعِ این فعالیت‌های سیاسی. […]

این جلسه‌ی خانه‌ی آقای لشکری را چگونه شنیدید که باید بروید؟

دقیق خاطرم نیست. یادم است بعد از این‌که این انشای مشهور را نوشتم و بحث شد و گفت حرف‌های پان‌ایرانیست‌ها را می‌زنی، رفتم پرس‌وجو کردم که پان‌ایرانیست‌ها کی‌ها هستند. پان‌ایرانیست‌ها هم بچه‌های دبیرستانی بودند و احتمالاً یکی دو تا هم دانشگاهی، به چه وسیله‌ای من با مرحوم دکتر عاملی که اسم سازمانی‌اش «آژیر» بود تماس پیدا کردم، خاطرم نیست. در همین پرس‌وجوها گفتند که مثلا چنین شخصی هست که جزو پان‌ایرانیس‌ها هست، رئیس پان‌ایرانیست‌ها هم در آن زمان شخص معینی به آن صورت نبود ولی آدم‌هایی بودند، من‌جمله دکتر عاملی و پزشک‌پور [به عنوان] رهبرها شناخته می‌شدند. داریوش فروهر جزو رهبرها بود، به هر حال توسط هر کس یا کسانی که اسمشون خاطرم نیست باعث شدند که من با دکتر عاملی تماس پیدا کردم و ایشان آمد و […] و محلی که قرار بود من ایشان را ببینم، سر کوچه‌ی چهارراه شیخ هادی و خیابان شاه بود. آن زمان هنوز چهارراه شاه نشده بود. به آن می‌گفتند سه‌راه شاه و آن حدود قرار بود یک جایی من ایشان را ببینم و ایشان آمدند مدتی ایستادند نه من ایشان را شناختم، نه ایشان من را شناختند و بعد گفت که فکر نمی‌کردم که یک بچه‌ی این‌قدری با شلوار کوتاه می‌خواد بیاد وارد فعالیت‌های سیاسی شود. من با ایشان در حقیقت ارتباط… اولین آشنایی‌ام شد که گفتند در منزلِ پان‌ایرانیست‌ها همدیگر را «سرور» صدا می‌کردیم برای این‌که همه چیز باید به فارسی باشد و واژه‌هایی مثل آقا و خانم و… به کار برده نمی‌شد، و گفت که منزل سرور… البته خیلی محرمانه بود همه‌ی این‌ها یعنی هنوز من نمی‌دانستم که اسم مخصوص باید داشته باشیم و با خون خودمان امضا کنیم و… که همه‌ی این‌ها، این آئین‌ها خیلی کمک کرد که من راغب‌تر به این فعالیت‌ها شوم. ایشان من را برد به منزل لشکری.

خودش چه؟ عاملی آن زمان جوان بود؟

دکتر عاملی در آن زمان بله دیگر… این مثلا [مربوط به] سال ۱۳۲۸ باید باشد این صحبتی که می‌کنم. و ۱۳۲۸ […] فکر می‌کنم سال اول دانشگاه بود که جلسه‌ی ملاقات بعدی که من با ایشان داشتم توی کافه‌ای روبروی دانشگاه بود و در نتیجه فکر می‌کنم یا دانشگاهی بود ایشان یا این‌که به دلیل دیگری جلوی دانشگاه با من قرار گذاشته بودند.

ولی این عجیب نبود که بچه‌ی ۱۱ ساله را مثلا قبول کنند در حزب؟

نه، البته وقتی رفتم آن‌جا گفتند، خودِ سرور لشکر که دیگر بعدا من اصلا ایشان را ندیدم و تماسی باهاشون نداشتم، وقتی که من معرفی می‌کردم (البته چندین جلسه باید آیین‌هایی انجام می‌شد و آموزش‌هایی می‌دیدیم و چیزهایی یاد می‌گرفتیم و کتاب‌هایی می‌خواندیم و… مقدارش زیاد نبود ولی به هر جهت مهم بود که این‌ها را خوانده باشیم) وقتی که آن به اصطلاح امتحان عبور داده شد، ایشان وقتی معرفی کردند به عنوان جوان‌ترین عضو بنیاد پان‌ایرانیست… […]

برداشت‌شان از حکومت وقت چه بود؟ یعنی در جهت حکومت [بود] یا مخالف؟

در آن دوره‌ی به‌خصوص، اگر اشتباه نکنم دولت رزم‌آرا بود و ما همه مخالف رزم‌آرا بودیم. برای این‌که گرایش‌ها به سوی بیش‌تر جریان‌های ملی‌ای بود که بعدا دکتر مصدق آن جریان‌ها در او متبلور شد و به اسم جبهه ملی برآمد بدون این‌که فکر می‌کنم در آن زمان اصلا چنین چیزی برای ما، یعنی جبهه ملی مطرح باشد. جنبه‌های ناسیونالیستیِ گروه پان‌ایرانیست اجبارا به سمت یک نوع گرایشِ به سمتِ حکومتِ قویِ مرکزی، طرفداری از ارتش، و قبول پادشاهی [بود] و شخص پادشاه اصلا مطرح نبود، یعنی جزو مسائلی نبود که باید مطرح شود. فکر می‌کنم همان‌طور قبولِ ایران و قبولِ شاهنشاهی ایران یکی بود، در حقیقت جزو لاینفکِ این ایدئولوژی به حساب می‌آمد. من به خاطر ندارم تا سالیانِ دراز بعد از دوره‌ی ۱۳۲۸ که هیچ‌وقت مسئله‌ای با حکومت به معنیِ سلطنت و پادشاه مطرح باشد. مسئله‌ی سیاستِ روز و دولت وقت البته همیشه مطرح بود و در آن زمان پان‌ایرانیست‌ها مخالفِ دولت وقت، دولتِ رزم‌آرا، بودند و طرفدار ملی شدن نفت و طرفدارِ… خوب خاطرم هست که وقتی مرحوم رزم‌آرا «ایرانی لولهنگ هم نمی‌تواند بسازد» را مطرح کرده بودند، ما همه مصمم بودیم که باید رزم‌آرا را سر برید، و خیلی برای‌مان مشکل بود، برای این‌که پسرِ رزم‌آرا هست، دو تا یا سه تا از پسرهای ایشان در همان مدرسه بودند و یکی‌شان که اصلا جزو گروه ما بود و ما خیلی گرفتاریِ زیادی داشتیم که به چه نحوی هم پدر ایشان را سرش را ببریم و هم این‌که ایشان جزو گروه پان‌ایرانیست‌ها و گروه ما باشند. هرمز همکلاسی ما بود.

ادامه دارد…

۲۵۹۵۷

دکمه بازگشت به بالا